یادداشت هجدهم

متن مرتبط با «چهار» در سایت یادداشت هجدهم نوشته شده است

یادداشت صد و هشتاد و چهار

  • برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب

  • یادداشت صد و هفتاد و چهار

  • امروز وقتی تو جاده برمیگشتیم، توی ترافیک همیشگی غروب سیزدهم فروردین به سمت ورودی های شهر، حس خوبی داشتم از اینکه دیگه دانش آموز و دانشجو نیستم.اونایی که باید برن مدرسه و دانشگاه، اونایی که بعد تعطیلات باید از عزیزانشون دور بشن و برن یه شهر دیگه، اونایی که باید دوباره استرس درس و امتحان و دانشگاه رو داشته باشن، اونایی که باید برن سر کار یا شغلی که بهش علاقه ن, ...ادامه مطلب

  • یادداشت صد و شصت و چهار

  • بچه ها رفتن خونه دایی جانشان.من؟ توی اتاق خواب تاریک، بدون هیچ روزنه ای از نور، (البته بیرون هم هوا ابری و گرفته اس) دراز کشیدم زیر پتو و تلاشم برای خواب رفتن بی فایده بود و دارم وبگردی میکنم. البته اوضاع جسمیم هم زیاد روبراه نیست و منتظر یه اتفاقم که فک کردن بهش حسابی کلافه ام کرده و این موضوع یه جورایی ادامه اتفاقات تلخ چند وقت پیش هست.امروز یه تجویز هایی , ...ادامه مطلب

  • یادداشت صد و پنجاه و چهار

  • صبح خیلی سخت و تلخ امروزم تبدیل شد به یه عصر دلنشین.به لطف خدا والبته خواست خودم.گرچه...هوووف.بی خیال. صبح به خاطر یه اتفاق به حدی غمگین بودم که آرزوی نبودن و نیستی کردم...البته فقط همون موقع...گریه هامو کردم و بعد بلند شدم.رفتیم مسجد محل و اون چیزی که به دلم افتاده بود رو برای آرامش خودم خوندم و برگشتم. عصر هم در نبود بچه ها پیاده روی روزانه از نیم ساعت هروز، تبدیل شد به یک ساعت و نیم و من تو این مدت فقط راه رفتم و راه رفتم.در حالی که هندزفری تو گوشم بود و آهنگای ملایم مورد علاقه ام رو گوش میدادم.همون""ز غوغای جهان فارغ"" . انگار تو همون یک ساعت و نیم تمام انرژی منفی صبح ازم دور شد.بعد دوش گرفتم و برای خودم عصرونه حاضر کردم و الان تنهام تو سکوت و ارامش؛ تا زمانی که میم و دخترا برگردن خونه. +خوشحالم که هنوز دلخوشی هایی هستن که من رو تو بدترین لحظات برمیگردونن به زندگی. +خوشحالم که گرچه ناامید میشم ولی ناامیدی برام آخر راه نیست. + رابطه مون مثه کلاف سر در گم شده.باید بگردم و سرش رو پیدا کنم., ...ادامه مطلب

  • یادداشت صد و چهل و چهار

  • بعد نهار با احساس خستگی بالشت و پتو برداشتم و بغل بخاری زیر پتو خوابیدم و به دخترا تاکید کردم که برای هیچ کاری منو بیدار نکنن.امروز حرف گوش کن شدن و من تا چهارونیم خوابیدم.وقتی بیدار شدم حس گیجی داشتم و نمیدونستم صبحه یا شب.هوا ابری و همه جا تاریک بود.چراغ رو هم روشن نکرده بودن.فقط پویا روشن بود و تازه برا خودشون چای ریختن و با بیسکوییت خوردن و دسشویی رفتن و مسواک زدن و کلی بهم ریختن! پا شدم و چون گرسنه بودم نودل گذاشتم تو آب جوش و اماده شد و با دلتنگی خوردیم.میگم دلتنگی.چون نمیدونم چمه.میم نیست و هوا هم ابری و گرفته است. دو سه روزه به مامانم زنگ نزدم.منی که هر روز باهاش صحبت میکنم.میدونم الانم زنگ بزنم میگه کجایین و چرا نمیایین اینجا و بیایین و من حالشو ندارم برم! دیروز میم از صبح زود رفت تاغروب.خرید هم داشتیم ولی میدونستم بیاد خسته است.چون شیفت شب بود و دوباره آخرشب باید میرفت.غروب قبل اومدنش زنگ زد که بچه ها رو بذاریم خونه مامان که دوتایی با هم بریم بیرون.رفتیم یه گشتی زدیم تو خیابونا و بعدش کفش خرید واسه خودش و بعدشم خریدای من و بعد هم با رفتیم دنبال بچه ها و اومدیم خونه.بهش گفتم که چقد حالم خوب شد با اینکارش.با اینکه خسته هم بود..., ...ادامه مطلب

  • یادداشت صد و سی و چهار

  • دیروز عصر اتفاقای عجیبی افتاد.از دو بعد ظهر تا حدود شش.وقتی تنها بودم تو خونه.البته که مقصر هم خودم بودم و حماقت کردم.حالم بد شده بود.دست و پام از گیر رفته بود.در گیر یه موضوع احمقانه شدم که خودم باعثش بودم.خوشبختانه قبل از اومدن میم و بچه ها تموم شد,یادداشت ...ادامه مطلب

  • یادداشت صد و بیست و چهار

  • ساعت ده، میم که رفت سرکار بچه ها رو خوابوندم و گوشی رو برداشتم که پیاما رو چک کنم و بعد بخوابم.دیدم یه شماره ناشناس پیام داده که سلام فلانی(اسم و فامیلم رو گفت) خودتی؟ خودت هستی؟ پروفایلشو که باز کردم دیدم ای دل غافل عکس صمیمی ترین دوست دوران دبیرستا,یادداشت ...ادامه مطلب

  • یادداشت صد و چهار

  • سالگرد قمری ازدواجمون همین روزها بود، دو روز قبل از تولد امام رضا و ما ظهر روز بعد از عروسی به عنوان ماه عسل راهی مشهد شدیم... این سفر که اولین سفر مشترکمون هم محسوب میشد، بهترین روزهای زندگیم رو رقم زد.پیاده روی های طولانی که داشتیم تا حرم، بازار گردیهای شبانه، خرید های از سر شوق، پارک ملت و کوهسنگی و از همه مهمتر اون گوشه ی دنجی که توی حرم پیدا کرده بودیم و شده بود پاتوقمون.چقدر احساس امنیت و آ,یادداشت,چهار ...ادامه مطلب

  • یادداشت نود و چهار

  • چند سال پیش موقعی که داشتم وسایلم رو جمع میکردم برای نقل مکان از خونه پدری به خونه آقای میم, همه کتابا جزوات برگه ها تحقیقات نمونه سوال و هرچی که مربوط به درس و دبیرستان و دانشگاه بود رو چیدم توی یه کارتن خیلی بزرگ و به زحمت بردیمشون تو انباری خونه پدری... دو سه سال پیش وقتی میخواستن خونه رو تعمیر , ...ادامه مطلب

  • یادداشت هشتا د و چهار

  • شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید: <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">, ...ادامه مطلب

  • یادداشت هفتاد و چهار

  • دیشب هوا کلی خنک شد و تا صبح نم نم بارون می اومد.امروز صبح هوا عالیییی بود.ابری و خنک.کارامو و انجام دادم و با بچه ها رفتیم حیاط و ورزش کردیم و نفس کشیدیم.بعدشم بازی کردیم ,ازشون عکس گرفتم و به جوجه کوچولوها غذا دادیم.خدایا شکرت به خاطر همه چیز.خدایا, ...ادامه مطلب

  • یادداشت پنجاه و چهار

  • سلام. روزهای شلوغی رو پشت سر گذاشتم. سر فرصت میام مینویسم و بهتون سر میزنم..., ...ادامه مطلب

  • یادداشت بیست و چهارم

  • امروز تولد دخترک ماست! دخترم چهار سالش تموم میشه و وارد پنجمین سال زندگیش میشه ...از صبح یه جوریم....یه حس غریبی دارم ...نگاش میکنم و میبوسمش...باهاش بازی میکنم و میخندم...براش یه نقاشی قشنگ کشیدم و زدیم به دیوار اتاقش .یه حس شادمانی توام با غمی دارم.نمیدونم چرا.به روزای اول تولدش فک میکنم.یا نه به روزهای بارداری.به تولدش.نشستنش.راه افتادنش.دندون دراوردنش.دویدنش.بزرگ شدنش....چ زود گذشت.دلشوره ی روزهای اینده اش رو ندارم.چون مطمینم خدا همیشه هست و مواظبمونه.فقط نگران تربیت و خوب بزرگ شدنشم.نگران سوالاتی که داره و برای خیلیاشون جوابی ندارم.نگران چیزای زیادی هس, ...ادامه مطلب

  • یادداشت چهاردهم

  • امروز ١۵شهریوره و این یعنی اینکه نصف شهریور هم گذشت ومن اصلا نفهمیدم چ جوری! روزهام دارن با سرعت نور سپری میشن.البته آرام و یکنواخت.و من این یکنواختی رو دوست ندارم.ذهنم پریشونه.نمیدونم چرا و نمیتونم کنترلش رو بدست بگیرم.یه لحظه هایی بی دلیل دلشوره میگیرم.از یه حرف کوچیک.زندگیم خوبه. با آقای پدر خوبیم.گاهی از هم دلخور میشیم.ولی خیلی کوتاهه. الان دیگه بعد چند سال تموم اخلاقای خوب و بد همدیگه رو میدونیم.واین خیلی کمک میکنه. میخوام به یه ثبات روحی برسم.راه رسیدن بهش رو میدونم.فقط نمیدونم چ جوری و از کجا شروع کنم.دوتا هدف مهم الان تو ذهنمه که باید بهشون برسم, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها