صبح خیلی سخت و تلخ امروزم تبدیل شد به یه عصر دلنشین.به لطف خدا والبته خواست خودم.گرچه...هوووف.بی خیال.
صبح به خاطر یه اتفاق به حدی غمگین بودم که آرزوی نبودن و نیستی کردم...البته فقط همون موقع...گریه هامو کردم و بعد بلند شدم.رفتیم مسجد محل و اون چیزی که به دلم افتاده بود رو برای آرامش خودم خوندم و برگشتم.
عصر هم در نبود بچه ها پیاده روی روزانه از نیم ساعت هروز، تبدیل شد به یک ساعت و نیم و من تو این مدت فقط راه رفتم و راه رفتم.در حالی که هندزفری تو گوشم بود و آهنگای ملایم مورد علاقه ام رو گوش میدادم.همون""ز غوغای جهان فارغ"" .
انگار تو همون یک ساعت و نیم تمام انرژی منفی صبح ازم دور شد.بعد دوش گرفتم و برای خودم عصرونه حاضر کردم و الان تنهام تو سکوت و ارامش؛ تا زمانی که میم و دخترا برگردن خونه.
+خوشحالم که هنوز دلخوشی هایی هستن که من رو تو بدترین لحظات برمیگردونن به زندگی.
+خوشحالم که گرچه ناامید میشم ولی ناامیدی برام آخر راه نیست.
+ رابطه مون مثه کلاف سر در گم شده.باید بگردم و سرش رو پیدا کنم.
برچسب : نویسنده : 2mmnnppe بازدید : 60