یادداشت صد و بیست و پنج

ساخت وبلاگ

توی شهری که چند ساعتی با ما فاصله داره بودیم.تو بازار و خیابونای شلوغش. یه لحظه موطلایی خانوم دوید و رفت اون طرف خیابون... و تو یه چشم بهم زدن گمش کردم...این شروع ماجرا بود.هرچی گشتیم بی نتیجه بود و من با بابام برگشتم و میم موند همونجا...رفتیم خونه ی پدری.تا شبش انگار تو خواب بودم و چیزی نمیفهمیدم...

شب ضجه هام شروع شد.التماس کردم که منو ببرید همونجا...قرار شد دوباره با بابام برگردم...نمیتونستم به میم زنگ بزنم و خبری بگیرم...داشتم دیوونه میشدم...اطرافیان ولی خیلی واکنشی نداشتن.فقط میگفتن پیدا میشه.نرفتیم اونجا...مجنون شده بودم.یه لحظه اروم میشدم و دوباره یادم می اومد... با التماس و گریه میگفتم بچم رو پیدا کنید...فک کنم دو سه روزی گذشت...ضجه های من ادامه داشت...هرکی رو میدیدم بهش التماس میکردم ولی نمیدونم چرا بقیه بی تفاوت بودن.بعد یه فاصله ای که انگار برای من خیلی طولانی بود...

بالاخره خودم پیداش کردم...لاغر و رنگ رو رفته عقب ماشین یه دوره گرد...از دیدن اوضاعش گریه ام گرفت...بغلش کردم و شروع کردم به دویدن و داد میزدم و گریه میکردم...مردم همچنان بی تفاوت بودن...بدترین قسمتش این بود که بخاطر اتفاقاتی که این چند وقت برای بچه ها افتاده همش به این فک میکردم که چه بلایی سرش آوردن...

چشمامو باز کردم.صبح شده بود.میم و بچه ها خواب بودن و خونه در سکوت کامل.رفتم بالاسرشون.غرق خواب بودن!

پ.ن١؛ اون لحظه ای که از یه خواب کابوس وار بیدار میشی و میبینی همه چی خواب بوده انگار دنیا رو بهت دادن! بارها و بارها تجربه اش کردم.فقط تند و تند خداروشکر میکردم.بعدش برای میم هم که تعریف میکردم همچنان همون حس باهام بود.

پ.ن٢؛ دیشب جزئیات مربوط به خبر اون بچه دوسال و نیمه رو خوندم و خیلی حالم بد شد.با اینکه به خودم قول داده بودم دیگه این چیزا رو نخونم.کابوسم هم بی ربط به این موضوع نبود.

یادداشت هجدهم...
ما را در سایت یادداشت هجدهم دنبال می کنید

برچسب : یادداشت, نویسنده : 2mmnnppe بازدید : 21 تاريخ : شنبه 29 مهر 1396 ساعت: 12:31