امشب پنجمین شبی هست که نزدیکای یک و نیم، دو خسته و له و لورده میرسیم خونه.البته من و بچه ها فقط.میم سرکاره.دیروز کارای خونه تموم شد و امروز وسایل رو چیدن.امشب نمیدونم چمه.انقد استرس دارم که نمیتونم بخوابم.انگار یکی به دلم چنگ میزنه.هنوز کلی کار نکرده داریم و موضوع نگران کننده تر اینه که هنوز برای برگشت مامان و بابا تاریخ دقیق ندادن و خیلی چیزها بلاتکلیفه.لحظه های تلخ و شیرین زیادی داشتیم و انقد اتفاق تو این چند روز افتاده که اصلا فرصت مرور دوباره شون رو هم نداشتم. حرفای ناراحت کننده و دلخوری ها هم کم نبوده و همینا حالمو بد میکنه...از ته ته دلم ازش میخوام کمک کنه همه چیز ختم به خیر بشه...
یادداشت هجدهم...