اینقدر این روزها سریع میگذرن که مجال فکر کردن به خیلی چیزا رو پیدا نمیکنم.چند باری میخواستم بنویسم و فرصت نشد و الان همه ی اون چیزایی که تو ذهنم بودن بیات شدن.
اوضاع خونه آروم و خوبه.ولی خونه ی پدری نه.درگیر مشکلات خودشون هستن.الهی بمیرم برای دلشون که غصه داره.برای زندگی خ که هیچوقت رنگ آرامش ندیده.بیشتر شبا از فکر خ و مشکلاتش خوابم نمیبره.
از امروز تا آخر هفته کارایی هست که باید انجام بشه.عصر بچه ها رو ببریم پارک و شب قبل سرکار رفتن میم بریم دیدن باباشون که هنوز تو بستر بیماری ان.مراسم فردا ظهر که خودم با بچه ها میرم احتمالا.کارهای مو و ابروهام.اگه پول واریز بشه خرید خونه و کارهای عقب مونده.پارک آبی پنج شنبه صبح که نمیدونم بریم یا نه.مراسم چهلم عمو و در نهایت دورهمی دوستان که قرار شد هماهنگ کنیم و خبر بدم.باید جایی رو پیدا کنم که بچه ها رو بذارم.چون قرار شد بچه ها رو نبریم و مامانم هم نیستن.
پ.ن.١: از وضعیت اضافه وزن و ابرو و چیزای دیگه می نالم و میگم اگه تو بهم فشار میاوردی و مجبورم میکردی الان اوضاع بهتر بود.میگی من همینجوری دوست دارم و نمیخوام اذیت شی!
پ.ن.٢:برات حرف میزنم و تعریف میکنم.میخندی و میگی از حالا نگران اتفاقاتی که قراره تو آینده بیفته و از کنترل ما خارجه نباش.الان زندگی کن.تا اونموقع خدا بزرگه.واقعا هم همینطوره.
+کنار تو درگیر آرامشم...
برچسب : نویسنده : 2mmnnppe بازدید : 21