کلی نوشتم و پاک کردم.هیچکدوم پسند دلم نبود.با هم حرف میزنیم و حرف میزنیم و حرف میزنیم.از غصه خوردنت و نگرانی هات غمگین میشم.از این روزهای سختی که میگذرونی.این روزا هم میگذرن عزیز دلم. مهم اینه که ما همدیگه رو داریم و به هم آرامش میدیم.همین!
خیلی دلم میخواست پدر و مادر و خانواده هامون رو افطاری دعوت کنیم خونمون.ولی شرایطش نیست. میترسم از روزی که آرزوها و خواسته های کوچیک دلم هم تبدیل به حسرت بشن...
دلخوشی ها کم نیست.دارم سعی میکنم جنبه های مثبت زندگی رو ببینم و نا شکری نکنم.کمترینش اینه که تنها نیستم؛ ناامید نیستم و حضور خداوند رو حس میکنم تو زندگیم.فقط یکم طاقتم کمه و زود خسته میشم.همین!
پ.ن١:طبق معمول خونه مامانم مهمونیم.اینجا اصلا افطار یه مزه ی دیگه داره.مامانم حسابی لوسمون میکنه و سنگ تموم میذاره.غذاهاش یه مزه ی خاصی داره.سفره شون پر برکت و پر روزی یه همیشه.دلمه و فسنجون و سایر غذاهای مورد علاقه که تو خونه به علت عدم استقبال زیاد درست نمیکنم رو اینجا مامانم برام میزاره.
پ.ن٢: این روزا زبونم نمی چرخه دعا کنم برای شفای مریض ها.بغض میکنم وقتی یادم میاد بچه هاش چطور خودشون به اب واتیش زدن...
برچسب : نویسنده : 2mmnnppe بازدید : 26