یادداشت هفتاد و نه

ساخت وبلاگ

سکانس صبح:معمولا اینجوریه که من آخرشبا اشپزخونه رو سروسامون میدم هال و اتاق ها رو کمی جمع میکنم که نصفه شب پامون به چیزی گیر نکنه! بچه ها میرن دستشویی و مسواک. گوشیمو کوک میکنم و کارای شخصی خودم.بعد همه چیز رو چک میکنم و بعد بچه ها رو که خوابوندم, سرم با خستگی میرسه به بالشت و اروم میگیرم.که معمولا زودتر از ١٢ نمیشه.دیشب اما خیلی زود خوابیدم و خوابم برد و همسر بچه ها رو خوابوند.صبح زود بیدار شدم با کلی انرژی مثبت و سرحال و الانم خوبم.

سکانس بعدظهر:میم رفته سرکار.بی قرارم.دلیلشو نمیفهمم.لجبازی و اصرارهای دخترک کلافه ام کرده.زنگ میزنم به خواهرم که بربم بیرون میگه الان گرمه.غروب میام بریم.میخوام کیک بپزم.بهم ریختگی الان اشپزخونه رو میبینم.با کیک پختن شلوغی چند برابر میشه.بعد به این فک میکنم که باید همزن رو بیارم پایین.بعد دخترا بیان هی میخوان دست بگیرن به همه چیز واصرار که من اینکار من اون کار.بعد سر اینکه که کی تخم مرغ و بریزه و کی کنار من وایسه و کی بهم بزنه بزنن تو سروکله ی هم و جیغشون بره هوا! هووووف.اصن بی خیال همه چیز میشم.کاشکی یه نفر می اومد همه جا رو تمیز میکرد و یه کیک خوشمزه می پخت و با یه چایی میذاشت جلوم و بعد میرفت!

نمیدونم چمه.میدونم تا یکی دوساعت دیگه همه اینا انجام میشه و خوب میشم.ولی الان انقد بی قرارم که نمیتونم یه جا بشینم. نمیتونم فکر کنم حتی نمیتونم دراز بکشم و چشامو ببندم و بخوابم.

+شاید اینا مربوط به اتفاقاتیه که دو سه روز دیگه موعدشه.نمیدونم.

یادداشت هجدهم...
ما را در سایت یادداشت هجدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mmnnppe بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 11 خرداد 1396 ساعت: 16:49