هرسال همین موقع ها توی حیاط با این صحنه روبرو میشیم؛ بچه گنجشک هایی دو سه روزه ای که از بالا توی لونه شون سقوط میکنن و می افتن رو زمین و در حالی که نفس میکشن خوراک مورچه ها میشن...نمیدونم چرا این اتفاق می افته.دیروز هم یکی افتاده بود ولی این یکی بزرگتر بود و پر داشت و به وضوح نفس میکشید.یه جایی براش درست کردیم و نجاتش دادیم.خیلی کوچیک بود.
سوالای دخترک شروع شد:
_چرا افتاده پایین؟
_مامان و باباش کجان؟
_چرا مامان و باباش مواظبش نبودن؟
_کی میان دنبالش؟
_حالش خوب میشه یا نه؟
_غذا چی بخوره حالا؟
_نکنه گربه بیاد بخورتش؟
و من با مهربونی تا جایی که میتونستم جواب سوالاتشو دادم.
خلاصه انقد مثه پروانه دورش چرخیدن تا آقای پدر اومد و به هر سختی که بود جوجه رو گذاشت بالا توی لونه اش...این دوتا کلی بالا و پایین پریدن و خوشحالی کردن و باباشون رو تشویق کردن.
بچه ها دنیای عجیبی دارن.خیلی خیلی حساسن.رو رفتار و گفتار ما.بعضی وقتا میترسم از آینده.از این که من الگوشون باشم میترسم.چون هنوز خودم پر از اشتباه و خطا هستم.بعضی وقتا عصبانی میشم و داد میزنم ولی بعدش پشیمون میشم و قوربون صدقه شون میرم.سعی میکنم به کارای خوب و مفید تشویقشون کنم.ولی خوب سخته.چون اول از همه خودم باید اونا رو انجام بدم.خیلی به رابطه من و میم و اینکه چه جوری با هم صحبت میکنیم دقت میکنن.بچه ها غم و شادی ما رو خیلی خوب درک میکنن...
+خوب نیستم.
برچسب : نویسنده : 2mmnnppe بازدید : 23