یادداشت صد و هفتاد و پنج

ساخت وبلاگ

سه شنبه چهاردهم فروردین:

یه روز شلوغ و خوب.لیست کارهایی که نوشته بودم کامل انجام شد.شب هم دعوت شدیم جایی و با خوشحالی رفتیم.اونجا ولی حسابی غافلگیر شدیم و خورد تو ذوقمون.میم که حسابی رفت تو قیافه.من ولی عادی بودم.اصلا قیافه گرفتن رو بلد نیستم.ولی آخ آخ از این خانواده که ید طولایی دارن در پنهان کاری! به کسی که از نظر بقیه اجتماعی و خوبه ولی با شوخی و خنده هی تیکه میندازه حس خیلی بدی دارم.زبونش نیش داره.من اصلا دلم نمیخواد کسی ازم دلخور بشه.یعنی اون اینجوری نیست؟


چهارشنبه پانزدهم فروردین:

عصر جایی بودیم و خیلی خوب خوردنم رو کنترل کردم.شب ولی خونه مامان آجیل خوردم و برنامه یه خورده بهم ریخت.دیشب خواب خوبی نداشتم و حالت کابوس بود.صبح که چشمامو باز کردم اولین چیزی که گفتم خدایا شکرت بود.حال آخرشب خیلی تاثیر داره تو کیفیت و نوع خوابهایی که میبینم.میم سرحال نیست و گرفته است بخاطر مسایل مالی.


پنج شنبه شانزدهم فروردین:

بازم عصر میم که رفت با بچه ها پیاده روانه پارک شدیم.‌تو مسیر دوتایی بلند بلند صحبت میکردن و سوال میپرسیدن.پر از شور واشتیاق و حس زندگی.مامان که اومدن تونستم بچه ها رو بپیچونم و برم پیاده روی.یه مسیر پیاده رو  سنگفرش شده طولانی که دو طرف درختای سبز سر به فلک کشیده هستن و دو طرفش گل کاری شده.کنار یه خیابون شلوغ و پر رفت و آمد.همراه با وزش باد خنک.یه جاهایی از مسیر هست که باد یه چیزای ریزی که از درختای نارون میریزن رو تو هوا این ور و اون ور می چرخونه.من به اون قسمت میگم بهشت! بعد یک ساعت رفتم کنار بقیه و تا شب اونجا بودیم.آهان راستی کلی هم از دخترا عکس گرفتم.


جمعه هفدهم فروردین:

عصر جمعه قرار پارک بانوان گذاشته بودیم با مادر و خواهرها.صبح همش مشغول بدو بدو و نهار بودم.سالاد ماکارونی و کیک هم گذاشتم برای عصرونه.بعدظهر هوا ابری بود همراه با وزش باد شدید.رفتیم به هرحال.اونجا هم هوای خوب و طبیعت عالی و کلی راه رفتم و نفس کشیدم و شیطنت کردم.برخلاف دفعات قبل، خیلی خوش گذشت به من و دخترها.شاید براتون سوال باشه که ما چقد میریم پارک.پاییز و زمستون که خوب نمیشه زیاد بریم بیرون.از خرداد به بعد هم که هوا آتیشی میشه اینجا. پس فروردین و اردیبهشت بهترین فرصته.میم هم که نباشه ما برای خودمون برنامه میریزیم. مثه این چند روز که شیفت عصره.پارک هم نزدیکه بهمون و پیاده میریم معمولا.


شنبه هیجدهم فروردین:

اول صبح شنبه رفتم رو ترازو و گل از گلم شکفت! باورتون نمیشه چقدر این تصمیمی که از اول امسال گرفتم حالم رو بهتر کرده.ایندفعه هر کاری که میکنم فقط بخاطر خودمه.اصلا نگاه و نظر دیگران برام مهم نیست.

یه پیش دبستانی در نظر گرفتیم که تقریبا نزدیکه به خونمون و دخترک انشالله قراره از اول مهر بره اونجا.امروز صبح شال و کلاه کردیم و سه تایی رفتیم اونجا.با خانومه صحبت کردم و شرایط اونجا رو پرسیدم.خیلی با روی گشاده و با مهربونی توضیح داد همه چیز رو.فضای داخلیش هم قشنگ بود.بعد همه جاشو گشتیم و دخترا کلی ذوق کردن و دوست داشتن.موقع برگشتن یه حسی داشتم متشکل از شادی و غم و استرس و ترس.باورش برام سخته که دخترک داره مدرسه ای میشه.حس عجیبیه.

چند روز پیش به یه دوستی گفتم اگه دوست داره شنبه عصر بیاد پارک نزدیک خونمون که اونجا همدیگه رو ببینیم و بچه ها بازی کنن.امیدوارم برنامه اش جور نشه و نیاد.میخوام امروز خونه بمونم.فعلا که خبری نیست.



***بچه ها، اتفاقات و مشکلات زندگی از دور خیلی بزرگ و بعید به نظر میرسن.خیلیامون احساس نگرانی از آینده و اتفاقات پیش رو رو داریم.ولی وقتی زمان و وقتشون میرسه میبینیم انقدر هم ترسناک نبودن و خداوند قدرت مواجهه باهاشون رو هم بهمون  میده.

در مورد من هم بعضی دلخوری ها پابرجا هستن هنوز.ولی بی خیال تر از قبل شدم و حرص الکی نمیخورم.نمونه اش اینکه حسابامون خیلی زودتر از موعد خالی شده و ما باید تا آخر ماه صبر پیشه کنیم.یا خیلی از برنامه هام و کارهایی که تصمیم داشتم انجام بدم و پول لازم بود انجام نشدن و خیلی چیزای دیگه.


ببخشید؛خیلی وقته نیستم.میخونمتون.ولی خاموش.

یادداشت هجدهم...
ما را در سایت یادداشت هجدهم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2mmnnppe بازدید : 44 تاريخ : چهارشنبه 29 فروردين 1397 ساعت: 14:16