1_تلگرام که نباشه چقدر همه جا سوت و کوره.انگار که کل فامیل و دوست و آشنا ها رو گم کرده باشی و تو یه غار از همه جا بی خبر و تنها مونده باشی!
2_تصمیم گرفتم بجای غر زدن و زانوی غم بغل گرفتن دست خودم رو بگیرم و بلند شم.با اینکه مشکلات و دلخوریا هستن هنوز.
3_تلقین کردن خیلی موثره.باور کنید.اگه چیزی رو هی تو ذهنتون مرور کنید و بهش فک کنید همون اتفاق می افته.حالا نه صرفا چیزای بزرگ و سرنوشت ساز.همین چیزای کوچیک روزمره.
4_روابط با جناب میم زیاد جالب نیست.چند روزه که نتونستیم درست و حسابی صحبت کنیم.احساس بدی دارم.باید در مورد یه چیزایی صحبت کنیم.نمیدونم چرا ایندفه اینقد حرف زدن برام سخت شده.بی حوصله شدم.
5_ یه مدتیه که شبا همش خواب میبینم.که معمولا هم خوشایند نیستن و صبح با احساس خستگی بیدار میشم.احساس میکنم این خواب دیدن ها کلی انرژی ازم میگیره و برای همین صبح یه نیم ساعتی طول میکشه تا بتونم بلند شم و به کارام برسم.یه جور افسردگی صبحگاهی!
6_نمیدونم شما هم خوابهای ممنوعه میبینید؟ منظورم اتفاقاتی هستن که تو دنیای واقعی غیر ممکنه اتفاق بیافتن و گاهی خنده دار و گاهی هم خجالت آورن.یه جورایی ناموسی هستن.خخخ.کسانی رو خواب میبینی که اصلا بهشون فک نمیکنی.هرچی هست زیر سر این ضمیر ناخودآگاهه!
7_دخترکم چهار روز دیگه سه ساله میشه در حالی که هنوز خیلی وابسته به من هست.تو جمع غریبه ها طول میکشه از من جدا بشه و با کسی صحبت کنه.دوست داشتم دخترا مثه من نباشن و زود با همه گرم بگیرن و اجتماعی باشن.ولی خوب نمیشه دیگه.الگوشون منم دیگه!
8_موطلایی خانوم اولین دندونش لق شده در سن پنج سال و سه ماهگی.نمیدونم، زود نیست برای افتادن دندون؟ خودش کلی خوشحاله و روز شماری میکنه که بیافته.
9_مستقل شدنشون و اینکه خودشون کم کم دارن از پس کارهای خودشون برمیان خیلی حس خوشایندی رو برام ایجاد میکنه.بنظرم سختی های اولیه شون تموم شده و وارد فاز جدیدی شدن و من آزاد تر میشم.
10_بازی های جالب و خنده داری میکنن با هم.همراه با قهر و آشتی های فراوان.خوشحالم که تنها نیستن و همدیگه رو دارن.ولی معمولا در مقابل کسانی که میگن ""بچه پول میخواد،اینده میخواد، چرا بچه بیاریم،بدبختش کنیم، نمیخوایم با اومدن بچه دوم اولی ضربه بخوره و این قبیل حرفا"" فقط سکوت میکنم.هرکسی صلاح زندگی خودش رو بهتر میدونه.
11_انیمیشن ایموجی ها رو دیدیم.برای من خسته کننده بود.بچه رئیس رو هم دیدیم.با اینکه داستانش کمی عجیب غریب بود ولی دخترا دوستش داشتن.
12_اینجا دیگه خودم هستم و نیاز به پنهان کاری نیست.امیدوارم دوباره دچار اون حالت های ناامید کننده روزهای قبل نشم.نمیخوام به این فکر کنم که چقد آدم ضعیفی هستم و چه کارهایی رو باید انجام میدادم و ندادم و چه فرصت هایی رو ""که میتونستن باعث بشن من به جای این شخصیت منفعل، آدم مفید تری باشم ""رو از دست دادم.شما که غریبه نیستید!
برچسب : نویسنده : 2mmnnppe بازدید : 54