حال نوشتن نیست.دیشب اومدم بنویسم، نشد و موکولش کردم به آخر شب، بعد از تموم شدن کارهای همیشگی.بعد تموم شدنشون و خواب رفتن بچه ها از خستگی دیگه توان انجام هیچ کاری رو نداشتم چه برسه به تمرکز و فکر کردن و نوشتن!
بی تفاوت شدم.به همه چیز و این نگرانم میکنه.حتی خوندن وبلاگهای جورواجور هم دیگه حالم رو خوب نمیکنه.با خوندن بعضی ها این روزها غمگین تر میشم حتی.دغدغه ها و دنیای متفاوتشون حالم رو بدتر میکنه.
دخترا دلخوشی این روزا هستن.خنده ها و بازی کردناشون، سروصدا و جیغ و داد همیشگیشون، حرف زدن های همزمان دوتایی شون و خرابکاریهای مخفیانه شون و بی خیالیشون نسبت به دنیا!
نمیدونم چرا نمیتونم لذت ببرم از آرامشی که الان دارم.از مشکلاتی که نداریم.نمیتونم تو حال و الانم زندگی کنم و لذت ببرم وقتی که ذهنم مدام تو گذشته و آینده سیر میکنه.وقتی از یه موضوعی ناراحتم که دیگه خیلی کشدار شده.وقتی که همش در حال مقایسه و حسرت خوردنم.من حتی نمیتونم اینجا حرف دلم رو راحت بگم.نمیتونم بگم که احساس بیهودگی شدید دارم...
همه اینا که گفتم درونیه و پوسته ظاهری همچنان مثه قبله و زندگی روبراه و در جریان و مطمینم اطرافیانم هیچکدوم متوجه حال درونی من نشدن.حتی میم هم.بهتغییر احتیاج دارم.تغییری که خودم باید انجام بدم.کاری که میدونم میتونم و همزمان نمیتونم! سخته!
آدم خیالپردازی نیستم ولی دوست داشتم همین الان تو ساحل دریا روی یه تخته سنگ بشینم و غروب خورشید رو از اونجا ببینم.یا توی ساحل بدون کفش راه برم تو شن ها.یا توی دامنه ی یه کوه بلند بشینم و سنگ بندازم پایین و به صدای افتادنش گوش بدم.یا روی تپه های شنی توی یه دشت وسیع بدوم.یا اصلا هیچکدوم.فقط دوست داشتم الان یه جای دیگه می بودم.نه اینجایی که هستم.همین!
برچسب : نویسنده : 2mmnnppe بازدید : 27